۱۴۰۰ اردیبهشت ۲۶, یکشنبه

 


نامه‌ی عفت به جمیله:

شوهر شما (ابراهیم رئیسی) قاتلِ همسر من است"

خانم جمیله علم‌الهدی؛

از شما به عنوان همسر یک قاتل، پرسشی ساده دارم.

من همسر یک اعدامی هستم.

همسر ۳۵ ساله‌ی من شاپور، به دست شوهر ۲۸ ساله‌ی شما، اعدام شد.

چه احساسی دارید از اینکه شوهر شما که قاتل همسر من است می‌خواهد رئیس‌جمهور همه‌ی  مردم ایران شود؟!


من عفت ماهباز، زندانی سیاسی در سالهای ۱۳۶۳ تا ۱۳۶۹ و همسر یک اعدامی در فاجعه‌ی تابستان ۶۷ هستم.

همسرم علیرضا اسکندری (شاپور)، همراه با صدها جوانِ بی‌گناه دیگر که نه خودشان به مشیِ مسلحانه معتقد بودند نه سازمان‌شان، در شامگاه ۵ مرداد سال ۱٣۶۷ جزو اولین سریِ اعدام‌شدگان بودند.!

آیا می‌دانید همسر شما آقای ابراهیم رئیسی که در آن زمان ۲۸ ساله بود، حکم مرگ این صدها جوان را صادر کرد؟

اين عده، از گروه‌های مختلفِ چپ در زندان بودند.

هنوز تعدادِ کسانی که در اين روز و در اين سال اعدام شده‌اند، مشخص نشده است!!

همسرم را در گورهای جمعی در خاوران به خاک سپرده‌اند.

خاوران را می‌شناسید؟

خاوران گورستانی است در ۱۴ کیلومتری تهران در جاده خراسان، خطه جنوب شرقی در کنار گورستان ارامنه و هندی‌ها.

دولتِ وقت از سال ۱۳۵۹ - ۱۳۶۰، قطعه زمینی را در آن مکان، "لعنت آباد" نامید. آن را قبرستانی کرد، برای دگراندیشانِ سکولار و بهایی‌ها.

آنها هزاران زندانی عقیدتی‌ سیاسی که شوهر شما یکی از صادرکنندگان حکم اعدام‌شان بود را در سال ۶۷ مخفیانه و بدون نام و نشان در این مکان در گورهای دسته‌جمعی مدفون کردند!!

 آیا از آن روزهای داغ و درد از قتل‌عام در تابستان ۶۷ چیزی شنیده‌اید؟

 آیا از مادرانی که شبانه گورها را شکافتند و عزیران خود را در کنار هم در گورهای دسته‌جمعی مدفون شده دیدند، حکایتی خوانده‌اید؟

خانم جمیله علم‌الهدی؛

شما امروز در دانشگاه‌های ایران مدرس فرزندان این مرز و بوم هستید، برایم بسیار عجیب است که به مردی عشق می‌ورزید و او را الگوی فرزندانت قرار می‌دهی که صادر کردن حکم قتل را از نوجوانی آغاز کرده!!

حتماً می‌دانید که شوهرتان از بیست سالگی، همزمان دادستان کرج و همدان بوده است و حکم مرگِ جوانان را صادر می‌کرده است؟

در چنین شرایطی شما چگونه به مردی که یک قاتل است، عشق می‌ورزید؟

مردی که امروز آمده و می‌خواهد رئیس‌جمهور همه‌ی  ما شود!!

نمی‌دانم شما چند فرزند دارید؟

من اما به دلیل شرایط، فرزندم به دنیا آمد و مرد!!

متأسفانه به دلیل زندان و اعدامِ صادر شده از جانب همسرت، شانسِ آن را نداشتم که از ثمره‌ی عشقم فرزندی داشته باشم.

من در ۲۲ شهریور سال ۱۳۵۸ عاشقانه با همسرم ازدواج کردم اما تنها ۵ سال در کنار آن انسان بزرگ و نازنین زندگی کردم.

همسرم مهندس شیمی و فارغ‌التحصیل دانشگاه پلی‌تکنیک بود. او در دوران کوتاه کاریش توانسته بود چند اختراع در زمینه‌ی کارش به ثبت رساند.

من از آن ۵ سال زندگی مشترک، عشق بزرگِ او و خاطره‌هایش برایم به یادگار مانده است.

آیا می‌دانید چند صد زن چون من در فراق یار و فرزند، به خاطر احکام شوهرتان زندگی‌شان از هم پاشیده است؟

هزاران مادر در این سی و اندی سال خون گریسته‌اند!!

نمی‌ترسید از آه و نفرین این زنان؟

شما به عنوان همسر یک قاتل چه احساسی دارید؟

چقدر به ابعاد این فجایع اندیشیده‌اید؟

این تنها، پرسش من نیست!!

صدها زن دیگر که همسران‌شان بی دفاع و بی‌گناه در دادگاه‌های چند دقیقه‌ای محاکمه شدند و حکم اعدام‌شان را همسرتان ابراهیم رئیسی صادر کرده است، از شما به عنوان همسر یک قاتل، می‌پرسند، احساس شما چیست؟

آیا شما هم، چون او با وجدانِ راحت، سر به بالین می‌گذارید؟

به گمانم تداوم زندگی‌تان با یک قاتل در این سال‌ها نشان می‌دهد که متأسفانه نخواهید توانست درکی از زندگی ما و فقدان زندگی‌ای که نکرده‌ایم را داشته باشید!

اگر از فاجعه ۱٣۶۷، اگر از خاوران و داغ درد مادرانِ خاوران چیزی نشنیده‌اید حتماً کتاب خاطرات آیت‌الله منتظری را خوانده‌اید و یا فایل صوتی او را شنیده‌اید.

در آن نوار صوتی آیت‌الله منتظری، خطاب به هیئت مرگ: حسینعلی نیری، مرتضی اشراقی، مصطفی پورمحمدی و همسرتان، ابراهیم رئیسی می‌گوید:

"بزرگ‌ترین جنایتی که در جمهوری اسلامی شده و در تاریخ ما را محکوم می‌کنند به دست شما انجام شده و نام شما را در آینده جزو جنایت‌کاران در تاریخ می‌نویسند"

دهها زن و دختر جوان را در تابستان ۶۷ تنها به جرم نخواندن نماز، روزانه پنج بار شکنجه کردند!

من به عنوان یک زندانیِ شکنجه شده در سال ۱۳۶۷، شهادت می‌دهم که در دادگاهِ شکنجه‌ی نماز برای من و سهیلا درویش‌کهن، همسرتان یکی از آن پنج نفری بودند که در محاکمه‌ی ما شرکت داشتند.

شکنجه‌گر: حلوایی

و هیئت مرگ:

حسینعلی نیری، مرتضی اشراقی، مصطفی پورمحمدی و همسرتان، ابراهیم رئیسی بود.





نویسنده متن: بانو عفت ماهباز


۱۴۰۰ اردیبهشت ۲۴, جمعه

به یادمجاهدسرفرازاسماعیل میرباقری پرستوی عاشقی که سربدار شد خاوران 


🌷⭐️خاوران - اسماعیل بر دار...
به یاد مجاهد سربه‌دار، «اسماعیل میرباقری» و سی‌هزار «اسماعیل بر دار»

🌺سیصد گل سرخ، یک گل نصرانی
ما را ز سر بریده می‌ترسانی
ما گر زسر بریده می‌ترسیدیم
در محفل عاشقان نمی‌رقصیدیم

🌷در محفل عاشقان خوشا رقصیدن
دامن زبساط عافیت برچیدن
در دست سر بریده‌ی خود بردن
در یک یک کوچه کوچه‌ها گردیدن

🌺سیصد گل سرخ، یک گل نصرانی
ما را ز سر بریده می‌ترسانی
ما گر زسر بریده می‌ترسیدیم
در محفل عاشقان نمی‌رقصیدیم

🌷هرجا که نگاه می کنم خونین است
از خون پرنده ای گلی رنگین است
در ماتم گل پرنده می موید و گل
از داغ دل پرنده داغ آجین است...

پشت درب شعبه ها در انتظار نشسته بودم صدای شكنجه‌گران وضرب وشتم آنها و فریاد برادری كه خدا را به كمك می‌طلبید شنیده شد و همزمان صدای پرتاب و بهم خوردن وسایل اتاق. قلبم به درد آمد با خدا نجوا كردم كه خدایا بنده‌ات ترا صدا می‌كند كمكش كن… 

✍️اشك می‌ریختم كه درب شعبه باز شد و اسم مرا صدا زدند سریع اشكهایم را پاك كردم كه دشمن نبیند.

بازجوی شكنجه‌گر گفت چشمبندت را بردار و روبرو را نگاه كن آیا این نفر را می شناسی؟ وقتی روبرو را نگاه كردم قلبم ریخت چهره زخمی و بدن نحیف برادر عزیز و دلبندم اسماعیل بود. 

✍️دلم می‌خواست بزنم زیر گریه و هق هق گریه كنم. به خودم نهیب زدم كه مبادا جلوی دشمنِ پلید ضعف نشان بدهی. گفتم بله برادرم هست و سعی كردم توی صورتش نگاه نكنم كه گریه‌ام نگیرد. كه یك كابل محكم به پشتم زده شد كه منافقِ پدر سوخته چرا در این چند ماه در بازجوئی‌های خودت نگفتی یك برادر در زندان داری؟ كابل بعدی و بعدی  به سرم فرود آمد كه سرت رو بلند كن ونگاهش كن. 

✍️سرم را بلند كردم و برادرم را درحالیكه جسم نحیف وصورتی كبود و دستی زخمی داشت، آویزان دیدم. وقتی توی صورتش نگاه كردم با چشمهای قشنگ و معصومش به من نگاه عمیقی كرد و لبخند گرمی همراه با جسارت و شجاعت تحویلم داد. لحظاتی انگار تمام دنیا را به من دادند. شجاعت و جسارت همراه عشق ِعمیقی در خونم جاری شد. من هم با لبخندی به عشق و اعتماد به او جواب دادم و در درون گفتم: داداش اسماعیل روی من حساب كن. 

✍️در این احوالات بودم كه بازجو با كابل ضرباتی به سر وپشتم زد … لحظاتی نگاهم بر چشمان ودستها وجسم نحیف و زخمی او قفل شده بود كه با لگد بازجوی شكنجه‌گركه از كوره در رفته بود به خودم آمدم… در حالیكه اسماعیل آویزان بود شکنجه‌گران با كابل به سر وصورت و اعضای بدنش می‌زدند. مثل گوشت قصابی اینطرف وآنطرف می چرخید و شكنجه گران مثل گزار گرسنه بالای نعش او طلب جان یاران مجاهدش را داشتند تا جسم های نحیف آنها را نیز در این قصابی آویزان وتیكه تیكه كنند…  

✍️معلوم بود شكنجه گران از ضربات كابل و شلاق بر سر وصورت اودر حالت قپانی نتیجه نگرفته بودند و این صحنه را كه قرار بود برای شكنجه روحی و در هم شكستن برادری جلوی خواهر یا خواهری جلوی برادر تبدیل كنند با شكست مواجه شد…  و نهایتاً من نیز با داداش اسماعیل در آخرین نگاه و دیدار  شعر مولانا را زمزه كردم كه:

⭕️ز آغاز عهدی كرده‌ام كاین جان فدای شه كنم 

بشكسته بادا پشت من گر عهد و پیمان بشكنم

@massacre_67